دوستی

دوستی

ای کاش به شهر بر نمیگشتم وقتی به شهر رسیدم یک راست رفتم دم در خوابگاه دختران و منتظر مهناز شدم صحنه ای رو دیدم که خیلی حالم گرفته شد مهناز سوار ماشین برادر یکی از دوستاش شده بود البته مهناز و دوستش عقب ماشین نشسته بودن و وقتی مهناز پیاده شد خیلی معمولی با دوستش و برادر دوستش خداحافظی کرد اما من شک کردم تصمیم گرفتم قبل از اینکه برم پیش مهناز یه زنگی به حاج احمد بزنم رفتم و با حاج احمد تماس گرفتم و گفتم که من ناراحتم چرا مهناز سوار ماشین برادر دوستش شده بود حاج احمد گفت

- سعید جان تو خیلی حساسیت به خرج میدی اولا دوستش پیشش بوده دوما عقب نشسته بوده و اصلا خودت میگی خیلی معمولی خداحافظی کرد استغفار کن شیطون رفته تو جلدت تا تو و مهناز و علاقتون به هم رو سست کنه

بعد حاج احمد در ادامه حرفای جالبی زد گفت

- در دین ما میگن این جور موقعیتها اگر شیطون شما رو در مورد همسرتون به شک انداخت مهمل بسازید تا 70 بار یعنی شیطون تو گوشتون خوند حتما یه رابطه ای هست شما بگید نه چه رابطه ای همه چیز عادی بود و بعد شیطون شک بعدی رو به جونتون میندازه دوباره تا 70 بار این کار رو بکنید استغفار و امان بردن از دست شیطون به خدا هم خیلی کمک میکنه بعدم اینکه عزیزم غیرت چیز خوبیه ولی سعی کن با تعصبات خشک الکی خودت رو اذیت نکنی غیور باش محکم هم غیرت بورز ولی متعصب الکی نباش

حرفای حاج احمد من رو آروم کرد بعد از اون تماس پیش مهناز رفتم از دیدن من خیلی خوشحال شد براش یه چیزی خریدم و کلی با هم گفتیم و خدیدیم بعد که به افکار خودم فکر کردم دیدم حاجی راست میگفت اما روزها از پس هم اومدن و رفتن تا اینکه یه روز تو خوابگاه یکی از رفیقام به نام بهنام چند تا عکس به من نشون داد که حال من و دیدم رو عوض کرد اون رفیقم چند تا عکس مستهجن به من نشون داد هر چی امتناع کردم نامرد اونارو به زور جلوی چشمام گرفت و من رو با اینکه چند لحظه بیشتر نبود بسیار تحریک کرد و بعد از اون تا مدتی فکر من رو اون چند عکس به خودش معطوف کرده بود

 

و احساس های جدیدی رو در من رقم زد شبها خوابهای بد و مستهجن میدیدم و احساس میکردم دارم تغییر میکنم تا اینکه تصمیم گرفتم با مهناز این احساس جدیدم رو که همون احساسات جنسی بود در میون بزارم اون روز عصر بعد از کلی پیچوندن بحث سعی کردم بحث رو به این سمتی بکشونم و تا کمی موفق شدم و مهناز متوجه تغییراتی در رفتار ها و نگاه های من شد و گفت :

- سعید رفتارا و نگاهات نگرانم میکنه قضیه چیه ...

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:33 توسط سید حسین هاشمی| |

روز چهارم با مهناز مثل چند روز قبل که تو شهر بودیم با هم قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم توی پارک خیلی زیبا مثل همیشه سر قرار حاضر شدیم خوشحال بودم از اینکه کنار مهنازم لذت میبردم و اما اون اتفاق بد این بود که مهناز اون اتفاق رو به من خبر داد مهناز با خونه قبل اینکه بیاد سر قرارمون تلفنی صحبت کرده بود و گفته بودن حال پدرم اصلا خوب نیست و به بودن من احتیاج داره مادر هم برای اینکه خاطر من مکدر نشه به من نگفته بود یه سفر ناخواسته اتفاق افتاد من باید میرفتم روستا تا ببینم حال پدرم چطوره خیلی نگران شدم چون مهناز خیلی مضطرب بود و معلوم بود حال پدر خیلی خرابه مهناز رو به خوابگاه خودش رسوندم به سختی ازش خداحافظی کردم و به خوابگاه رفتم و اجازه گرفتم و به سرعت با اتوبوس عازم روستا شدم توی اتوبوس خوابم برد تا اینکه وقتی به روستا رسیدیم راننده من رو بیدار کرد به سرعت به خونه رفتم مادرم با دیدن من خیلی متعجب شد ولی پدر که حالش خیلی بد بود بسیار ازدیدن من خوشحال شد

مادر گفت:

- پدرت این چند روز که تو نبودی سخت کار کرد کارگر هم گیر نیاورد بنده خدا حاج احمد هم اومد کمک اما کار تو رو نمیتونست انجام بده بعدم اینکه حاج احمد کارهای دیگه ای هم داره

خیلی ناراحت شدم من جوون قوی و سرحالی بودم مسلما بودن من برای پدر خیلی کمک بود اون دیگه پیر شده بود ولی بخاطر من سختی کار رو قبول کرده بود خیلی از خودم ناراحت شدم از خونه زدم بیرون به تپه ی همیشگی دوست داشتنی خودم رفتم و کمی فکر کردم تصمیم گرفتم اینجا بمونم و تا خوب شدن پدر بیخیال درس و از همه مهم تر مهناز و عشقش بشم پدرم برام خیلی مهم بود از طرفی رها کردن مهناز برام خیلی سخت بود بالاخره تصمیم به موندن گرفتم و وقتی به مادرم گفتم مخالفتی نکرد چون میدونست به بودن من احتیاجه دوری مهناز خیلی برام سخت بود به دیدنش عادت کرده بودم فردا صبح با مهناز تماس گرفتم موضوع رو بهش گفتم خیلی استقبال کرد ولی اون هم مثل من اعتراف کرد دوری خیلی سخته بهش گفتم هر روز باهات تماس میگیرم این تنها دلخوشیه من بود کار مزرعه خیلی سخت بود ما هم کار کشاورزی داشتیم و اون موقع از سال که کشاورزی نبود دامداری و هزار کار دیگه

 

روز ها از پس هم گذشتن نمیدونستم وقتی پدر حالش خوب بشه آیا مدرسه من رو قبول میکنه یا نه یکبار هم با مدیر تماس گرفتم گفت بعیده بتونه کاری کنه چاره ای نبود 2 ماه گذشت و پدر کمی سرحال شد و تا اینکه پدر به من اجازه داد به شهر برگردم تا و قرار شد فردای اون روز برگردم پیش مهناز و دوباره عشقم رو ببینم مهناز یار من و همراه من اما کاش هیچ وقت به شهر بر نمیگشتم...

 

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:33 توسط سید حسین هاشمی| |

Design By : Mihantheme